داستان واقعی همسر گیری دوم

نوشته شده توسط:مدیر سایت | ۰ دیدگاه

این یک داستان کاملا واقعیه از مادری که نگذاشت پدر فرزندش در ذهن فرزندش آدم پستی باشه

این داستان را از زبان کردی به فارسی برگردوندم که در عراق اتفاق افتاده و کاملا واقعیه

پیشنهاد میکنم به اونهایی که با وجود همسر درگیر یه نفر دیگه میشن حتما بخونن

به امید روزی که کلمه ی طلاق بر روی زبانها یک کلمه ی نا آشنا باشد ...

در نگاه پروردگار منفور ترین کار حلال طلاق میباشد ....

بعد 10 سال از ازدواج دوست داشتن  پایانی نداشت یه داستان واقعی که مادری نخواست فرزندش پدرش را نفرین کند... برگشتم به خانه همسرم غذا را آماده کرده بود دستش را گرفتم و گفتم باید یه چیز مهمی رو بهت بگم به آرامی نشستو دست به غذا خوردن کرد در این لحظه احساس کردم زخمی را در چشمش  احساس کردم نمیتونم  حرف بزنم لازم بود بهش بفهمونم که میخوام چکار کنم برای همین خیلی آرام بهش گفتم میخواهم ازت جدا بشم هیچ ناراحت نشد از این که این حرفو بهش زدم خیلی آرام ازم پرسید چرا ؟ پاسخش را ندادم  برای همین خیلی عصبانی شد قاشقش را با ناراحتی روی زمین انداخت و گفت: تو مرد نیستی!  تو مرد نیستی !بعد این با هم حرفی نزدیم ولی همسرم خیلی غصه میخورد از این که از هم جدا میشدیم و اون هیچ گناهی نداشت بلکه خطا ازمن بود که یه نفر دیگه ای رو دوست داشتم
و نمیتونستم اونو دوست بدارم تنها دلم براش میسوخت هر لحظه احساس گناه میکردم نمیدونستم چرا اینجوریم برنامهی طلاق را آماده کردم سند خونه .اتوموبیل و ...را  در پاکتی بهش دادم و نگاهی بهشون انداخت و پاره پاره کرد اون زنی که 10 سال عمرمو باهاش گذرانده بودم الان برایم بیگانست احساس پشیمانی کردم وقتی که دیدم 10 سال عمرش را بامن بی خودی تلف کرده بود این یک حقیقته که نمیتونم ازش جدا بشم جدایی که خودم میخواهم در پایان همسرم با صدایی بلند گریه میکرد این یه چیز عادی بود گریه کردن باعث آرام شدن انسان میشود اما میل جدا شدن که یه مدتی بود دو دل بودم الان خیلی بهش نزدیک ترم و روز بعد همسرم گفت که به جدایی راضیم ! اما شرطی دارم که من هیچ چیز ازت نمیخواهم تنها جز این که یک ماه قبل اینکه ازت جدا شم باهات بمونم و زندگی عادی خود را در این ماه ادامه بدیم تا پسرم در این ماه که فصل امتحانات است با خبر جدایی مان از امتحانات عقب نیفتد اما اون شرط دیگه ای هم داشت که هر روز در این ماه که از اتاقمون تا دم حیاط اون رو با آغوش ببرم احساس کردم دیونه شده اما باز هم راضی شدم این شرط عجیبو به دختری که میخواستم بگیرم گفتم با قهقهه خندید و گفت : این کلک او مانع به هم رسیدن ما نمیشود اونی که مهمه جدایی اون از تواست بعد این که درخواست طلاق کرده بودم هیچ رابطه ی گرم وصمیمی بینمون نمونده بود برای همین اولین روز که تو آغوش گرفتمش احساس میکردم خیلی بی عقلیم فرزندمان با دیدن این صحنه پشت سر ما دست میزد و میگفت : پدرم مادرم را در آغوش گرفته حرفش خیلی آزارم داد اما از اتاقمان تا دم در به فاصله ی 10 متر اونو با آغوشم بردم همسرم چشمانش را رو هم گذاشت و به آرامی گفت در باره ی جدایی مون با فرزندمون هیچی نگو منم با سر تکان دادن بهش بله گفتم جلو در گذاشتمش زمین  اما در روز دوم کار آسان تر بود احساسم احساس دیروز نبود که سرش را رو سینه ی من گذاشته بود و و بوی عطرش به مشامم رسید که به لباسش زده بود در این لحظه احساس کردم که به خوبی همسرم را نگاه نکرده ام رنگ صورتش عوض شده بود و در این لحظه به خودم گفتم میبینی چه بلایی به سر این زن آوردی ؟ برام ثابت شد که دوستش دارم در روز چهارم که جلوی در گذاشتمش زمین احساس پشیمانی کردم و گفتم این همون زنیه که 10 سال عمرشو به من داده در روز پنجم و ششم این حسم بیشتر میشد چیزهایی که بین منو همسر سابقم بود به دختری که میخواستم بگیرم نگفته بودم برای همین آغوش گرفتن همسرم برایم خیلی آسون بود روزهای این ماه  میگذشت ندای وجدانم میگفت کارهای روزانه باعث شده همسرم پیشم بیگانه باشه همسرم صبحها این لباسی که میخواست تنش کنه رو انتخاب میکرد اما لباسهایش اندازهاش نبود چون خیلی لاغر شده بود و روز  به روز لاغر تر میشد و احساس کردم این ترفندیه که آغوش کردنش برایم آسان باشه برای همین احساس بدی داشتم که همسرم این همه آزار را تحمل میکند برای همین جلو رفتم و سرش را گرفتم و ناگهان پسرم اومد و گفت : موقع در آغوش گرفتن مادرم است  در آغوش گرفتن مادرش برایش یه چیز ضروری شده بود که حتما باید انجام بشه همسرم فرزندم را صدا زد که در آغوشش بگیریم ترسیدم نکنه از تصمیمم که جدایی باشه صرف نظر کنم مثل روزهای قبل در آغوشش گرفتم که تا بیرون ببرم وقتی تند در آغوشش گرفتم اولین روز ازدواجمان را به یادم انداخت اما لاغر شدنش خیلی منو ناراحت کرد اما آخرین روز که در آغوشش گرفتم در قدمهایمم احساس سنگینی میکردم طوری که نمیخواستم این مدت کوتاه یه ماهه به پایان برسه برای همین به تندی در آغوشش گرفتم و گفتم منو ببخش که به  این  همه عشق و محبت بینمون  پی نبرده بودم رفتم سر کار و از ماشین پیاده شدم بدون اینکه در ماشینو ببندم هر لحظه میترسیدم از وعده ام که همان طلاق باشد پشیمان بشم رفتم پیش همون دختری که میخواستم باهاش ازدواج کنم بهش گفتم ببخشید نمیخواهم از همسرم جدا بشم یه سیلی بهم زد گفت تو کور شدی گفتم ببخش امروز برایم روشن شد که بیزاری زندگی یمان را به تباه کشانده بود چون منو اون همدیگرو مهم نمیپنداشتیم برای همین نمیدانستم که چقدر دوستش دارم امروز برایم روشن شد اون روزی که دستش را گرفتم و زندگی رو آغاز کردیم گفتم لازم است تا روز مرگمان از هم جدا نشیم وقتی بهش گفتم هنوز همسرم را دوست دارم سیلی دیگی ای بهم زد و شروع به گریه کردن کرد  برای همین فورا رفتم به گلفروشی ویه دسته گل خریدم تا به همسرم تقدیم کنم فروشنده گفت روی دسته گل چی بنویسم خندیدم و گفتم تا مردن ما را از هم جدا میکند در آغوشت میگیرم خرده کار کوچک که اسمش دوست داشتنه...
شب که به خونه برگشتم دسته گل تو دستم بود خنده هم رو لبهام از پله ها  بالا رفتم وقتی رسیدم خونه دیدم همسرم فوت کرده قبل از اینکه ازش حلالیت بطلبم    زنم چند ماهی بود که از مریضی مینالاند در حالی که من خبر نداشتم و خودمو مشغول دوست داشتن دختر دیگه ای کرده بودم ولی اون میدانست که موقع مرگش نزدیک است برای همین نخواسته بود که کار بد طلاق رو بچه مون تاثیر بد بگذاره  برای همین در پایان در نگاه پسرم شوهر دلسوزی هستم این یه داستان واقعیه که مادری نخواسته در آینده فرزندی پدرش را نفرین کند...

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...