از بستگان خدا (داستانک)

نوشته شده توسط:مدیر سایت | ۰ دیدگاه

 کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود

و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.

 

بقیه در ادامه ی مطلب

برترین سایتها www.enttezar.ir  www.kavpar.ir

 

زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش!

کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.

کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید!

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...